آن روز که ماندم (خاطره‌ای از دگرگونی در دلِ یک دوستی)

نویسنده: امید ساکت
1404/08/21   17:49
گاهی در میانه‌ی زندگی‌های آرام و بی‌حادثه، دیداری کوتاه می‌تواند مسیر سال‌ها را تغییر دهد. ما گمان می‌کنیم آمده‌ایم تا کاری را تمام کنیم، اما در میانه‌ی راه، کسی پیدا می‌شود که ناتمام‌مان می‌گذارد و دل را با خود می‌برد.
آن روز که ماندم (خاطره‌ای از دگرگونی در دلِ یک دوستی)

این نوشته، برگرفته از تجربه ای واقعی است،

روایتی از دوستی ای کوتاه و صادق،

که ردّ لبخند و نگاهش هنوز در خاطره ای دور می درخشد.


روزها آرام می گذشتند، بی هیاهو و بی خبر.

نه دلم به کسی بند بود و نه ذهنم درگیر آرزویی کهنه.

زندگی در سکون می لغزید تا شبی در سکوت نمازخانه،

چیزی در من شکست و چیزی در من زاده شد.


قرار بود به اتاقی دیگر بروم، اما ماندم.

ماندم به اصرار چشمی که هنوز نمی شناختمش،

به نگاهی که گفتن نداشت و هزار معنا در خود پنهان کرده بود.

نمی دانستم آن ماندن، آغاز قصه ای است که پایانش با دلتنگی گره می خورد.


او ساده بود و روشن،

لبخندی همیشه بر لب داشت و آرامشی در صدا که جان را نرم می کرد.

با هر نگاهش، غباری از دلم فرو می نشست،

و در حضورش، انگار هوا پاک تر بود و زمان آرام تر می گذشت.


مدت ها بود انسانی چنین ندیده بودم؛

کسی که خاموشی اش سخن بود و مهربانی اش مرز نداشت.

کاش مثل او صبور بودم،

کاش مثل او به زندگی لبخند می زدم و از خدا شکرگزارتر می بودم.


هر روز که می گذشت، دلبستگی ام عمیق تر می شد.

هر دیدار، شیرین تر از پیش،

و هر لحظه ی با او، بیمِ فراق در دل.

می دانستم پایان نزدیک است و از یادش لرزه بر دلم می افتاد.


شبی در آستان جدایی،

ساکت بود و در خویش.

می خواستم بخندانمش،

اما لبخندش دیگر به لب نمی نشست.

از سرِ نادانی گفتم:

«تو خودخواهی، امشب مثل همیشه نیستی!»

و او فقط نگاه کرد —

نگاهی که هزار سخن در خود داشت و هیچ نگفت.

آنجا فهمیدم خودخواهی از آنِ من بود، نه از آنِ او.


صبحِ وداع فرا رسید.

با همه خداحافظی کرده بودم، جز او.

وقتی نوبتش رسید، بغضش شکست،

و آتش در جانم افتاد.

تنها گفتم: «مواظب خودت باش.»

و رفتم،

در حالی که دلم هنوز در اتاق مانده بود.


در راهِ بازگشت،

هر چه می دیدم، یادِ او بود.

صدایش در گوشم می پیچید،

چهره اش در ذهنم روشن می ماند.

شب و روز یکی شده بود.


چند روز بعد یاد حرفش افتادم.

گفته بود: «بنویس… حتی اگر شعر نیست، فقط بنویس.»

و من نوشتم، از او، از دلتنگی، از دوستی.

نمی دانم هیچ گاه این نوشته ها به دستش رسید یا نه،

اما هنوز هم وقتی می نویسم،

احساس می کنم روبه روی من نشسته است،

با همان لبخند آرام و نگاهِ مطمئن،

که به من آموخت دوست داشتن،

ساده است، اگر بی هیاهو باشد.

 
ثبت نظر یا سوالRegister comments or questions
نام و نام خانوادگیfirst name and last name
ارسال
نظراتComments   (0)
ترتیب
کلمات کلیدی: خاطره احساسی،داستان کوتاه واقعی،دوستی و جدایی،دلتنگی،خاطرات دوران دانشجویی،روایت احساسی،داستان فارسی
دلار: 113,296تومانبیت کوین: 101,760دلار
1132960
fa